توضیحات

در پشت جلد کتاب می خوانیم:

مقابلم ایستاد. در چشمانم خیره شد. با لحنی دلنشین و مردانه گفت : «گاهی که به عقب برمی گردم، باورم نمی شه الان تو این نقطه از زندگیم ایستادم.»
-تجربه کردن اون اتفاقا جسارت زیادی می خواست امیرعلی، ما ناخواسته تو یه مسیر وحشتناک قرار گرفتیم.
امیرعلی لبخند زد. خیره به چشمانم گفت: « اگه می دونستیم پایانش قراره این باشه، حتماً جسارتشو هم پیدا می کردیم.»
با لبخند ابرویم را بالا انداختم و گفتم: « یعنی تو، سرگرد امیرعلی جهانشاه، می تونستی همون مهگلی که یه روز به عنوان متهم مقابلت می نشست و ازش بازجویی می کردی رو به اندازه ی امروز دوست داشته باشی؟»
سرش را پایین آورد و با لحنی گیرا جواب داد: «من این مهگل رو تو هر شرایطی می تونم دوست داشته باشم.»

توضیحات تکمیلی